سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

ریسمان خدا از همان ابتدا در دست شما بود. سر اصلی ریسمان پیش شما، میلیون ها میلیون سر شعبه شده دیگر برای ما. فرستاده بودید تا به شما متصل شویم. تا راه را گم نکنیم. در تاریکی ها، بیابان ها، کویرهای خشک بی دینی روزگاران! برای آن که در باتلاق های هوس گیر نیفتیم و همان جا نمیریم. برای آن که اگر متصل به حیّ باشیم، آن وقت دیگر مردن معنی نمی دهد... 

ما هم که گاه گاهی فقط به یاد آن طناب می افتیم و سر مخصوص خودمان را می گیریم. تازه آن را هم شما یادمان می آورید. آن قدر اشاره می کنید و صدای‌مان می زنید تا بالاخره بشنویم و از روی کنجکاوی هم که شده بیاییم سراغ ریسمان.

بعضی وقت ها هم آن قدر پریشان خاطر می شویم که هیچ راهی جز چنگ زدن به طنابی که دست شماست به عقل‌ گنجشکی‌مان نمی رسد. می آییم، حاجت می گیریم و می رویم. گاهی پشت سرمان را هم نگاه نمی کنیم.

 راهش را یاد گرفته ایم. همین که اتفاق بدی افتاد، با شما آشتی می کنیم...!

شما غصه می خورید از دست ما. ناراحت می شوید... بعضی وقت ها آن قدر ناراحتی تان زیاد می شود که یک کمی روی این قلب های سیاه ما اثر می گذارد و زمان بیشتری رشته را دست‌مان می گیریم. بعد هم دوباره خداحافظ شما.

شما چرا ما را اینقدر دوست دارید؟ دلتان این قدر رحم می آید و برای‌مان پیش خدا چانه می زنید! برای ماها که این قدر بی وفاییم؟!

ولی هرچه قدرهم که بدی کنیم، از روی عمد که نیست. شما خودتان بهتر می دانید. ما را با عناد با شما چه کار؟! زبانم لال. خدا آن روز را نیاورد... اگر اشتباهاتمان از روی عمد بود، که دیگر یک ذره از محبت شما برایمان معنی نمی داد. دیگر منتظر نبودیم در خانه هامان برای شما مجلس بگیریم. به خاطر احترام به شما نام فرزندان را از نام شما بگذاریم. وقتی اسم‌تان را می شنیدیم، دیگر دلمان این شکلی پر از حلاوت و دوستی نمی شد!

ولی حالا از درون احساس آرامش می کنیم. اطمینان. یک جوری آن همه استرس و نگرانی دود می شود، می رود دنبال کسی دیگر، دنبال آن‌ها که شما را دوست ندارند؛ وقتی اسمتان را می آوریم...

 چه نام های زیبایی خداوند برایتان گذاشت... نام های خودش را.

آدم ترک اولی کرد. از بهشت رانده شد به خوردن میوه ممنوعه! و ما به دنبال او محروم از بهشت. آدم دلش تاب دوری نداشت. می خواست جبران کند. باید آبروی خلیفه‌ی خدا را می خرید. آبرویی که با رفتن آن، بهشت هم از دستش رفته بود.

خداوند یادش داد کلماتی را که به آن ها توبه اش به عظمت آن اسم ها پذیرفته شود( بقره/24)... ؛ « یا حمید بحقّ محمّد، یا عالی بحقّ علی، یا فاطرُ بحقّ فاطمه، یا محسن بحقّ الحسن، یا قدیم الاحسان بحقّ الحسین» و آدم به آن اسم ها انس گرفت.

حالا ما فرزندان پدرمان آدم. او از اول بهشتی بود، ما ولی... از همان اول بدون تخت و تاج پادشاهی روی زمین.

«منم خلیفه‌ تنهای رانده از فردوس                خلیفه‌ای که از آغاز تخت و تاج نداشت»

ولی از او این کار خوب را یاد گرفته ایم. یادمان داده با نام شما زندگی کنیم. حتی اگر خیلی خیلی هم آدم های بدی شدیم. حتی اگر خدای نکرده فاسق بشویم.

نوح(ع) هم برای کشتی‌اش پنج میخ داشت. فرشته‌ی وحی آمد با یک سبد اسم‌های جان‌دهنده؛ که بگو به هنگام کوبیدن اولین:« یا حمید بحق محمد»، دومین: « یاعالی بحقّ علی»، سومین: « یا فاطرُ بحقّ فاطمه»، چهارمین: « یا محسن بحقّ الحسن» و آخرین میخ: « یا قدیم الاحسان بحقّ الحسین». بیهوده نبود که هرکس را در کشتی نوح راه ندادند. خداوند فاطر بود، پس خوبان از بدان جدا شدند به فاطریت خداوند. اهل سعادت از شقاوت. تا در دریای طوفان زده‌ی گمراهی فرو نروند که حسابشان از دیگرخلق جدا شده بود....

امام صادق(ع) وقتی تب سراغشان می آمد، با تمام وجود صدا می زدند، « یا فاطمه بنت محمد، یا فاطمه بنت محمد، یا فاطمه بنت محمد»

 امروز ما،... اینجا،... تنها دلمان به دانستن نام های شما خوش است. به این که محبت خودتان را در وجودمان گذاشته اید. این همه‌ی سرمایه زندگی ماست. راه نجاتی هم بهتر از این سراغ نداریم. اصلاً غیر این راه، مسیر دیگری برای رهایی نیست.

دلمان شده قرص قرص که ما را از بقیه جدا خواهید کرد. از همان اول هم مادران‌مان یادمان داده اند که مادر اصلی ما شما هستید. مهر و محبت مادرهای ما هم یک گوشه از محبت و دلسوزی مادرانه‌ی شماست. همه تاریخ را هم که زیر و رو کنیم، هیچ کسی را جز شما پیدا نخواهیم کرد که لقبش باشد: مادر پدر! امّ ابیها. شما چگونه دلسوز پدر بودید که شایسته آن شدید که بِهِِتان بگویند مادر پدر؟! وقتی برای پدر اینگونه مادرانه دل می سوزانید برای فرزندانتان که واقعاً برای‌شان مادرید چه کار می کنید؟ حتی برای ماها که به خاطر محبت‌تان به شما می گوییم مادر. دلتان که نمی آید بگویید «من مادر شما نیستم...» پس ما را به فرزندخواندگی هم که شده قبول می کنید. قبول می کنید دیگر؟ مگر خودتان نگفتید هرکس که شما را دوست دارد، اجازه دارد به شما بگوید مادر؟! شما سرچشمه خیرید و ما را به حال خودمان بی پناه نمی گذارید.

کاشکی اسم تک‌تک ما هم فاطمه بود. خانه‌ها پر می شد از نام شما. پر از محبت، از...، برکت. خوش به حال تمام فاطمه ها. به خاطر اسم شما، چقدر محترمند. ولی چقدر هم حواس جمعی می خواهد نام شما را داشتن. فاطمه و اشتباه؟!

ما هم همگی دلمان می خواهد روی سرمان دست بکشید. اگر برای این کار باید تب کنیم، می کنیم، فقط شما بیایید پیش ما.

می خواهیم معذرت خواهی کنیم، چون فرزندان بدی بوده ایم و شما را آزرده کرده ایم. فقط شما هستید که فاطمه اید. پس بیایید. لبّ کلام این‌که:

«حکمتی هست که هرچیز در عالم جفت است           که دو تا چشم به من داد و دو تا پا به شما»

چشم‌هامان را گذاشته‌ایم برای این که جای پا شما رویش حک شود؛ ما منتظریم.

 چشم به راه‌ مان که نمی‌گذارید؟!

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/30ساعت 12:17 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak