سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

اشک بر کدامین اندوه تو بریزم؟

کدامین داغ دلت را مویه کنم؟

بانوی نور و نافله، زینب!

شب های مدینه، خورشید را انکار کردند؛ تو بودی

با ریسمان به جنگ آسمان رفتند، تو بودی

خانه از عطر یاس خالی شد؛ تو بودی

خاطره های کبود مادر، در بقیع سینه پدر، مدفون شد؛ تو بودی

شمشیر نادانی و تحجّر، فرق عدالت را شکافت؛ تو دیدی

از حنجره خورشید، آوای «فزت و ربِّ الکعبه» برخاست؛ تو شنیدی

محراب کوفه، جامه سرخ پوشید؛ تو بی تاب شدی

کاسه های شیر یتیمان کوفه، ناامید برگشتند؛ تو داغدار شدی

تو بودی و زخم خوردی و گریستی.

بانوی آب!

آه! گفتم آب!

چه خاطراتی داشتی با آب، بانو!

روزی به چشم دیدی برادرت را که آب نوشید و سوخت؛

و تو، همراه لخته های جگرش، آتش گرفتی

روزی دیگر ـ در کربلای سوخته ـ

آب بر اهل بیت خورشید بستند؛ باز، سوختی و آتش به جان شدی

نمی دانم چه رازی است

آب را ـ مَهر ما درتان را ـ می نوشید، شله ور می شوید؛ نمی نوشید، باز هم شعله ور می شوید!

بانوی صبر!

شب وداع، برادر، سرشار از ترنّم عشق و حماسه بود ـ یا دَهْر! أُفٍّ لَکَ مِنْ خَلِیل ... ـ ؛ تو دلواپس فردایش بودی

نگاه کودکان خورشید، به درِ خیمه ماند

و عباس علیه السلام ،

ـ با دست های سرخ و بال های سبز ـ

آسمانی شد؛ صدای شکستن پشت حسین علیه السلام را شنیدی

ـ «... قَدْ اِنْکَسَرَ ظَهْرِی و...» ـ

گل شش ماهه خورشید، پژمرد، سرخ شد، پر پر شد؛ دلت شکست

در برابر چشمانت

خنجر بر گلوی عشق، بارید؛ تو نگریستی، گریستی

ماجرای آتش و خانه تکرار شد

اما این بار، تو کودک نبودی؛ باید هوای کودکان خورشید را می داشتی.

دیگر از چه بگویم، بانو!

از طلوع خورشید بر نیزه؟

از تاول پای غنچه های گل سرخ؟

از دروازه شام روسیاه؟

از خنده کریه لشکر شیطان بر زخم های مکرّر تو؟

از بزم شراب و شیطان؟

آه!

بگذار دیگر چیزی نگویم،

بانوی زخم و صبر و خطبه!

 


نوشته شده در شنبه 90/3/28ساعت 10:13 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak