سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

×خانواده×

نزد خانواده اش می رفت، نقابش را برچهره گذاشت. نقاب آن آدم مهربان و متین که خانواده به او افتخار می کردند. نقاب آن عضو بی آزار! کسی که نوای سوت زودپز از صدای سخنان او بلندتر بود..پشت نقاب فحش می داد ولی کلمات محبت آمیزی از دهانش خارج میشدند ، پشت نقاب میخواست کتک بزند ولی دستانش نوازش میکردند، . .بهرحال،او، یک عضو نمونه ی خانواده بود ...!
×دوست×
نقابی دیگر به چهره گذاشت...این باربه دیدار دوستانش می رفت. همیشه می شد رویش حساب کرد، به معرفتش قسم میخوردند. هیچ چیز برای هیچ کدامشان کم نمی گذاشت و هیچ کس از رفاقت با او پشیمان نبود. پشت نقابش زمزمه میکرد:اصلا نمیتونم! اما میگفت: «حتما!ارزشت بیشتر از این حرفاست!» پشت نقاب فریاد بود، اما روی لبش لبخند ، پشت نقاب اشک بود، اما قهقهه میزد! پشت نقاب انزجار و نفرت بود اما میگفت: «دلم برات تنگ میشه!»... چه میشه کرد؛ او، یک دوست نمونه بود!
×رئیس×
نقاب بدبختی هایش را به چهره زده بود، کنار رئیس نشسته بود و راجع به درخواست اضافه حقوق حرف میزد... پشت نقاب ، بی قید و بند؛ فقط به ریش رئیس میخندید! ریش های خودش بلند بودند و یقه ی پیراهنش بسته بود، بغض گلویش را گرفته بود، با مهره های تسبیح بازی می کرد و شمرده شمرده از مشکلاتش می گفت و از اینکه چقدر بی منت!زحمت می کشد... ناسلامتی، او، کارمند نمونه ی اداره بود . . !
×یـار!×
نقاب عاشقی را زد و دوان دوان به سوی معشوقی رفت که می گفت انتظار دیدنش او را دیوانه کرده! دستانش را گرفت و با او از قلب و احساسش گفت ... پشت نقاب خیانت بود، ولی دم از وفاداری میزد..پشت نقاب دروغ بود اما صداقتش را به رخ می کشید، پشت نقاب شک و تردید بود ، امـّا می گفت که اعتماد دارد ... پشت نقاب یکی بود مثل صدتای دیگر اما حالا، خیلی نمونه بود. .!
×خــود×

مقابل آینه ایستاد، نقاب هایش را برداشت ... حالا دیگر خودش بود، نه هرچه تاکنون بود! همیشه می ترسید که خودش باشد .. و حالا ... آهی کشید و باخود گفت: خوب شد نقاب ها را دارم. . . !


نوشته شده در یکشنبه 89/8/30ساعت 8:59 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak