سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

میان شعله‌ها جان می‌فشانی

 پر ققنوسیت را می‌گشایی

تو را با مهر مردم می‌شناسند

خلیل اللهی و آتش نشانی

شعله‌های سرکش و خشمگین و سوزان را فرو می‌نشانی با دنیایی از دلهره.

خط‌های سرنوشت بسیاری از انسان‌ها به پیشانی تو گره خورده است.

سرنوشت‌های سوخته را با ابرهای عشق، به بهار پیوند می‌زنی و هر کجا که قدم می‌گذاری، امید جوانه می‌زند.


تو می‌توانی عشق و امید را از زیر انبوهی از خاکستر بیرون بکشی و آسمان آبی را به پنجره‌های دود گرفته نشان بدهی.

دست‌های تو، نشانه آخرین ثانیه‌های ناامیدی‌اند و لبخندت، آغاز زندگی و شروعی دوباره است.

تنها دشمنی که می‌شناسی، آتشی است که چشم به خاکستر کردن خانه امید دیگران دلبسته است.

تو مهربان‌ترین آشنایی هستی که به یاری امیدهایی می‌شتابی که تا خاکستر شدن، زمانی بیش، فاصله ندارند.

سرنوشت خانه‌های بزرگ به دست‌های کوچک تو گره خورده است. ثانیه‌ای نمی‌توان به شعله‌های سرکش آتش اندیشید؛ وقتی که نامی از تو نباشد.

خوب می‌دانم که هیچ شبی، بی‌دلهره و اضطراب پشت سر نگذاشته‌ای.

شب‌هایت را پاس می‌داری تا خواب شهر، به آرامش بگذرد. پشت پلک‌های تو آرامش جریان دارد. تو از هزاران فرشته نجات زمین این شهرهای دور و نزدیکی که من می‌شناسم.

پلاسکو فرو ریخته و تو از درون گر گرفته‌ای و مردانه ایستاده ای، دستانت، راز سرشار رودخانه‌های جاری است. چون دریا موج می‌زنی و در خویش نمی‌گنجی.

بلندتر از شعله‌ها قد کشیده‌ای.

فراموش کرده‌ای ثانیه‌هایت را. بی تابی اتفاق را تاب نمی آوری.

می روی و تمام رودهای جهان، به قامت تو اقتدا می‌کنند.

می دوی و میان دود و خاکستر گم می‌شوی.

همه چیز، دور و برت زبانه می‌کشد. خشم کهنسال شعله‌های ناگهان، روبه رویت می‌پیچد. از خود می‌گذری تا دست‌های مهربانت، تلخی سوزان حادثه را در هم بریزد.

زلال، چون آب ایستاده‌ای و حادثه تو را نمی‌سوزاند.

بی کمک دست‌های تو، روزهای گداخته مان نمی گذرد، وقتی اتفاق بی‌هنگام، قصد درهم پیچیدن زندگی‌مان را دارد.

روزهایت می‌گذرد و به هیچ چیز فکر نمی‌کنی جز لبخندهای سوخته‌ای که از لابه لای دود و آتش بیرون می‌کشی.

به هیچ چیز نمی اندیشی، جز نگاه‌های ملتمسی که فریاد می‌زنند و جز تو هیچ کس را یارای کمک نیست.

روزهایت می‌گذرند و تو چون شمع می‌سوزی.

راز فداکاری‌ات، دهان به دهان می‌چرخد.

شهر به تو می‌بالد.

وقتی شعله در شعله می‌پیچد، به هیچ چیز نمی‌اندیشی؛ مگر آن سوی آتش.

زلال دست‌های مهربانت، راز آرامش لحظه‌هایی است که شعله‌ورند و عصیانگر، اگر نباشی.

بزرگمرد!

دست بر شقیقه‌هایت گذاشته‌ای و خواب از تو می‌گریزد. به عقربه‌های ساعت خیره شده‌ای و نگاه می‌کنی آن سوی حادثه‌هایی را که آرزو می‌کنی کاش هیچ گاه رخ نداده بود.

همیشه باشی تا آتش، خاکسترنشین شود.

حماسه‌ات یادآور حماسه آفرینانی است که در سنگرهای نبرد حق و باطل جان بر کف نهادند تا جان و مال مردم به مخاطره نیفتد.

آنها که رفتند پشت جبهه مال من بود اما پشت جبهه برای تو فقط "امن یجب"  است و دعا و قطرات اشک که به بدرقه‌ات گسیل داشته‌ام.

 

 

 

 


نوشته شده در شنبه 95/11/2ساعت 11:27 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak