سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

گویی دلتنگی‌هایش قاب شده‌اند در گوشه گوشه آسمان؛ تمام راه لبریز از تصویر غربت است؛ غربتی که از غریبانگی‌های خواهری در غروب گاهان دل سرازیر می‌شود و مسیری غمگسار از فراق برادر را می‌سازد .

باید دل بی‌قرار خواهر با دیدار برادر آرام شود. باید دلتنگی‌ها را از قاب درآورد و زیبا تصویر دیدار را در خاک تا افلاک حک کرد. باید تمام جاده‌ها پیموده شوند تا فاصله‌ها کنار روند و اندوه فراق در استقبال و آغوش دیدار ناپدید شود.

باید کاروانی راهی شود...

کاروانی در راه است؛ کاروانی که برای رهایی از دلتنگی‌های آغشته به غربت می‌کوچد؛ برای رهایی از شراره‌های شعله خیز فراق، برای رهایی از فریب و نیرنگ، گویی خبر نیرنگ تا آن سوی مدینه رسیده است.

کاروانی در راه است؛ کاروانی که مرکب رسالت است؛ رسالت خواهر؛ خواهری که زینب‌وار بار ولایت را بر دوش خواهد کشید. این‌بار خواهر دیگری از پشت تل زینبیه‌ای در کویر، به رویای دیدار برادر چشم می‌دوزد.

گویی مغز ثانیه‌ها دلهره حادثه‌ای را دارند.


 حادثه‌ای رخ خواهد داد؛ حادثه‌ای که نبض قم در دست آن است. حادثه‌ای جان‌فرسا به رنگ داغ؛ داغی که آویزی از غم و رنج بر گردن تقدیر خواهد انداخت.

صحراهایی سوزان، خشکزارهای بی‌باران؛ آسمانی رنگ پریده، آفتابی قلب بریده؛ شوره‌زارهای تفتیده، عطش زارهای درهم تنیده؛ خارستانی از نیرنگ، غمستانی از دشمن؛ پیشانی‌های چین خورده، کینه‌های ترک خورده؛ دشت‌هایی لبالب افعی، تپه‌هایی همرنگ تاریکی؛ همه و همه آشوب در دل کاروان به پا کرده است و در اندیشه روزگار، تصویری از توطئه مجسم شده و خشم‌هایی که زاییده ترس‌اند.

این بار مأمون است که از رسالت زینبی خاتون فضیلت و تقوا بیم دارد.

آن‌قدر بیم دارد که با شمشیرهایی خون‌ریز، نامردانی خونخوار و نفس‌هایی لبریز از خشم به استقبال کاروان می‌رود تا در قاب دیگری از ظلم‌هایش، تصویری از خون بنشاند.

هجوم بی‌وقفه داغ است که به استقبال فراق آمده است؛ داغ برادران، همسفران و همراهان.

گویی سوگ و غربت، مجالی برای رجزخوانی یافته‌اند، مجالی که توان از جان و تاب از دل بانو ربوده‌اند و مرثیه اندوه قد کشیده تا آسمان، آسمانی که به قم می‌نگرد.

قرعه بهشت بر نام قم رقم خورده است.

کاروانی قدم بر کویر می‌گذارد.

 قم به میزبانی می‌رود...

ماتمی سیاه پوش در پشت پلک‌های شوق منتظر ایستاده تا طعم تلخ وداع را بر دل قم بنشاند.

اندکی نگذشت که با نفوذ شعاع‌های غم، ذهن‌های شادمان از حضور پژمرده شدند و تمام آرزوهای شهر در حجمی از درد مردند.

خزان با شروع بهار از راه رسید و پیراهن اشک را بر تن لبخند دوخت.

هفده صبح سرشار از نور و سرور، سرشار از عشق و غرور؛ سرشار از عطر نماز و دعا، سرشار از حضور رحمت خدا؛ سرشار از باران حکمت، سرشار از عبادت و معرفت؛ سرشار از عصمت و عفاف، سرشار از عظمت و حجاب؛ سرشار از عفت و فضیلت، سرشار از کرامت و سخاوت!

کاش خوشبختی کمی بیشتر در خشکزار کویر جولان می‌داد.

 کاش در ایستادن عقربه تقدیر، تأخیری رخ می‌داد.

شهر در ‌هاله‌ای از عزا پیچیده شده و بغضی ناآرام در صحن فرش جاری می‌شود.

دل‌ها در مدار عزاداری می‌گردند و چشم‌ها گونه را عزاپوش می‌کنند. شادی محو می‌شود در عبور طغیانگر افق‌های داغ؛ داغ فراق، آن سو برای برادر و این سو برای دوستداران اهل بیت علیها السلام !

 

تمام مشام‌ها لبریز از هوای ماتم است و چه مایه ذهن قم و توس درهم است. از خاک تا افلاک همه غربت‌نشین عروج آسمانی خواهری مهربانند.


نوشته شده در دوشنبه 95/10/20ساعت 10:33 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak