سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

تلخی غربت زندان و کام شیرین آفتاب؟!

 دریا و دیوارهای تنگ؟!

کوه و غل و زنجیر؟!


چه شگفت‌آور است که آسمان سیری، تلخی غربت زندان را به کام شیرین خود بخرد؛ برای فریاد آزادی و دیوارهای تنگ را برای درهم شکستن بایدهای بیمنطق و غل و زنجیر را برای به تصویر کشیدن شکوه یک زندانی!

میله‌ها بیش از این طاقت شرمندگی ندارند.

روزگاری است که زندان ‌هارون، سرریز نور شده است؛ آن چنان که بیش از این نمی توانند خورشید را در خویش بگنجانند.

و خورشید، همچنان صبور و استوار، ایستاده است و نورافشانی می‌کند.

 مگر می‌شود که نور را زندانی کرد؟

حضور مولا، شعله شعله نور می‌پراکند و شب سرد و سهمگین شهر را روشن نگاه می‌دارد که بی خورشید، زمین منجمد خواهد شد؛ و این، راز پایداری خورشید است.

گاه آزادی فرا رسیده است مولا!

 خورشید باید به افق باز گردد.

رسالت بزرگ را اینک باید به دیگری سپرد.

کار تو این جا، در تاریکزار زمینیان به پایان رسیده است.

امشب دیوارهای زندان، سرشار شرم و وداع، در پیش پایت فرو نشسته اند و حلالیت می‌طلبند و تو چونان همیشه، مطمئن و سرشار، سر به سجده راز و نیاز فرو برده‌ای.

میله‌های آهنی، به احترامت خم شده اند و زندانبان، امشب مهربان تر است.

لحظه‌ای سر از سجده بر می‌دارد و از پنجره میله میله کوچک، به آسمان نگاهی می‌کنی.

چهره ماه را می‌بینی که روشن‌تر از همیشه، در چارچوب پنجره نشسته است و به تو لبخند می‌زند؛ گویی ماه، دروازه‌ای شده است امشب، به لایتناهی رویاهایت.

امشب، ماه، دروازه‌ای است و تو را به خویش می‌خواند.

پشت دروازه روشن، آن چه را می‌بینی که تا به حال ندیده بودی؛ پدرانت را می‌بینی که به انتظار ایستاده‌اند و از دور، خوش آمد می‌گویند؛ و فرشتگانی که در مسیر ماه و پنجره کوچک زندان، هر لحظه در رفت و آمدند و فرش سپیدی گسترانده اند که گام‌هایت را وسوسه می‌کند.

دوباره سر به سجده فرو می‌بری و تبسمی آکنده از یقین، لبانت را می‌گشاید.

لحظه موعود فرا رسیده است.

صدای خشن درهای آهنی زندان را می‌شنوی و گام‌های تاریکی که هر لحظه، لرزان و بیمناک، نزدیک تر می‌شوند.

 خرمای زهرآگین، دانه دانه اینک در مقابلت چیده شده است.

خرمای زهرآگین، آری! همان کلید رهایی که جواز آزادی را برای تو به ارمغان خواهد آورد. پس تناول می‌کنی و...

آری! دیگر، خورشید به آسمان باز خواهد گشت.

ای کاظم الغیظ! از صبرت به ما بیاموز!

ای عبدصالح! کمی از نیروی به افسار کشیدن اسب سرکش خشمت را به ما ببخش!

تو با تسبیحی از سپاس شبانگاه، روزهای مانده را زنجیروار به عروج تازه می‌رساندی و به تدریج، پاره‌هایی از ملکوت را بر جزایر تنهایی انسان ریختی تا این که کنار خزان‌زدگی عاطفه‌های بغداد، با دستانی از بهار، مشیت شیرین شهادت را در آغوش کشیدی.

اینک ما در ظلمت‌هارون الرشید جهانیم.

ای از زندان پر کشیده شیعیانت را دریاب.

 


نوشته شده در سه شنبه 95/2/14ساعت 1:25 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak