سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

هوا، معطر از نغمه‌های ملکوتی است. فاصله‌ها خط می‌خورند  .

شادمانی، از جام لحظه‌ها سرریز می‌شود.

فضا، غرق در‌ترس و شادی توأمان است.



آرامش، از دیوارهای غار بالا می‌رود؛ شکستن مرزهای خاکی و افلاکی. اینک،حضور فرشته بزرگ وحی بر درگاه غار!

ناگهان، صدایی دیر آشنا، لطیف چون حریر و ابریشم، محکم، به استواری صخره‌هاو کوه‌ها؛

با لهجه‌ای آسمانی؛ جبرئیل، بر آستان حرا، تو را می‌خواند: «بخوان، محمد(ص)»

صدای گرامی‌ات می‌لرزد. جان تو را پرنده‌های هیجان، بی قرار کرده.

تمام سلول‌هایت از رستگاری لبریز شده‌اند.

می‌لرزی. دلشوره‌هایت را می‌شود درچشم‌های مهربانت سلام داد.

لبریز دلشوره و اضطراب و شوقی که بار دیگر، همان صدای صمیمی می‌خواندتکه: بخوان...!

می‌خواهی بخوانی؛ تمام جانت را بر زبانت جاری می‌کنی تا هم کلام باصدا، تکرار کنی.

لب وا می‌کنی تا برای اولین بار، بخوانی؛ و می‌خوانی با تمام وجود، بهنام پروردگار آفریننده؛ می‌خوانی به نام... می‌خوانی...

نه تنها غار حرا، که کوه نور هم دورسرت می‌چرخد.

طنین صدایت در کوه می‌پیچد. کوه، شروع به لرزیدن می‌کند.

زمین بهاحترام تو بر می‌خیزد.

هوای غار، سنگین شده است؛ نفس کشیدن برای تو سخت شدهاست؛ سخت‌تر از تمام تابستان‌هایی که هوای شرجی حجاز را نفس کشیده‌ای.

حتی غارهم دیگر طاقت برپا ایستادن ندارد.

دیوارهای غار، دهان می‌گشایند و با تمام وجود ـاگرچه پر از اضطراب ـ با تو می‌خوانند.... پیراهنت، خیس از عرق هیجان می‌شود. هیچواژه‌ای بر زبانت به آسانی نمی‌چرخد.

مقرب‌ترین فرشته، سلام خداوند را برای توآورده است.

تمام سنگ‌ها، بوی رسالتت را تا اعماق جان، نفس کشیده‌اند.

حرا بوی رستگاری‌اترا به دهن بادها می‌ریزد تا بوی رسالتت، به گوش تمام درخت‌های جهان برسد.

کوه،تاب این همه اوج را ندارد.

چیزی تا زانو زدن و در هم فرو ریختن فاصله ندارد؛ اما بهاحترام تو، تا جان دارد خواهد ایستاد.

کوه، دامن بر خاک می‌گسترد تا یک بار دیگر،قدم‌های نازنین تو، خاک را متبرک کنند.

زمین، تن می‌گسترد زیر گام‌های تو گام‌هایی که یک قدم پر از دلهره و یک قدم پر ازیقین است.

به هروله می‌روی؛ چون ‌هاجر که تشنگی اسماعیل را پی زمزم می‌دود.

باید خبر رسالتت را به جهان ابلاغ کنی، ابرها با سایه‌های مهربانشان پا به پایت راهیشده‌اند و زمین، زیر پایت می‌دود تا هر چه زودتر تو را به مقصد برساند.

پیراهنت از بوی خداوند لبریز است.

کلماتی که فریاد می‌زنی، وحی منزلی است کهجان‌ها را پرنده می‌کند.

کلماتی که از دهانت پرواز می‌کنند، جنس دیگری دارند؛ حتیعاشقانه‌ترین واژه‌ها هم نمی‌توانند این همه عشق را بیان کنند.

این واژه‌هایی که تو بر زبان می‌آوری، هیچ کدام بوی خاک نمی‌دهند. این کلمات، از جنسدورترین آسمان‌ها هستند، کلماتی که بوی خداوندند، کلماتی که بوی رستگاری می‌دهند.

قسم به همین واژه‌ها که تو آخرین پیامبر برگزیده خداوندی!

تو آمده‌ای تا با معجزه کلمات، پنجره‌هامان را به آسمان‌هایی آن سوتر از این آسمان،پیوند بزنی.

چراغ‌های هدایت در دستان تو چقدر روشن و نورانی‌اند! چون خورشیدی بر پیشانیحرا طلوع می‌کنی و جهان از امروز آغاز می‌شود؛

تقدیر جهان را به دستان تو سپرده‌اند.

 از این پس، شادی فراگیر می‌شود.

می‌آیی تادیگر حسرت نگاه هیچ دخترک بی‌گناهی در خاطره تاریخ، زنده به گور نشود.

می‌آیی تاشعب ابی طالب، دلتنگی‌هایش را پای سفره صبوری تو بنشیند، تا خدا در ازدحام وهمهمه «هبل‌ها» و «عزی»ها فراموش نشود.

امروز، روز آغاز حیات طیبه انسان است.

ردای رسالتی ابدی، شانه‌های محمدی‌ات راپوشانده ‌است.

می آیی تا شب‌های هیچ یتیمی، بی‌ستاره نباشد و تیرگی پوست بلال‌ها، منطق برتری و زراندوزی امیه‌هانشود.

امروز آغاز آفرینش عشق است و پایان رسالت الهی برای خاک.

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/3/16ساعت 10:54 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak