سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

پدر بزرگ دست کودک را می فشارد: «امروز هم نیامد . . . اما مطمئن باش که می آید .» آهی سرد می کشد و از پشت شیشه های قطور عینکش آسمان را می کاود . کودک چشمان کوچکش را می چرخاند و با لحنی کودکانه می پرسد: پدر بزرگ شما می دانید از کدام طرف می آید؟ پیر مرد آرام و پر امید می گوید: از آن سو، از پشت کوه های حجاز از سرزمین گل های پر پر، از منزلگاه ملائک . . . کودک به فکر فرو می رود: آن طرف همان سمتی که مادر وقتی چادر گلدارش را سر می کند، رو به آن می ایستد و پدر صبح ها، وقتی آن کتاب بزرگش را بر می دارد تا بخواند، رو به آن می نشیند؟ ! کودک می فهمد او حتما خیلی مهم است . با کنجکاوی بیش تر می پرسد: برای چه می آید؟ اشک در چشمان پیر مرد حلقه می زند و با صدایی آمیخه از امید و حسرت می گوید: «می آید تا خورشید را در قاب پنجره هامان تصویر کند و صبح عدالت را با نور وجودش روشن کند .»

آری، او می آید تا اضطراب را از چشمان منتظران بر باید و آسمان دل ها را پر کند از ستاره های امید . او می آید و با خود سرخی لاله ها و سبزی بهار را به ارمغان می آورد; با آمدنش، کبوتران خسته بال می گشایند و قفس بی معنا می گردد . روزی که می آید، گرمای وجودش یخ های ستم را آب می کند; هرم نفسش تن سرمازده زمین را گرم می کند . . . و خورشید جانش به لاله ها، اقاقی ها، نرگس ها و یاس های کبود طراوتی دوباره خواهد داد .

روزی که بیاید، بشریت به بهاری ترین فصل خود قدم می گذارد . پدر بزرگ قدم هایش را محکم تر می کند و زیر لب ادامه می دهد: این السبب المتصل بین الارض و السماء، این صاحب یوم الفتح و ناشر رایة الهدی . . . این الطالب بدم المقتول بکربلاء . آنگاه می گرید و می گوید: این جمعه هم گذشت . سمت سجاده اش باز می گردد . صدای مادر کودک را از همراهی با پدر بزرگ باز می دارد: فاطمه، نوشتی مشق هایت را، فردا شنبه است; این هفته صبحی هستی .


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/24ساعت 1:14 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak