سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

عطری عجیب از دل این خانه می‌دمد

حسی غریب ‌زد از سمت آسمان

امروز از نگاه زمین اشک جاری است

بغضی شگرف خیمه زده بر گلویمان

رنج راه، سوگ همرهان، اشک وآه و داغ توأمان، قرار از دلتان وتوان از جانتان برده بود.

حق با شما بود بانو!

سختی فراق را توشه‌ای جز اندوه نیست.

گویی غربت، همزاد ازلی شما خاندان هدایت است؛ غربتی به طول تاریخ، چه در«مدینه»، چه در «قم»؛ چه در «بیت‌الاحزان»، چه در «بیت‌النّور»!

 

آه از این غربت همزاد، بانو!

آه از این اندوه شگرف توأمان!

گویی عطر غربت فاطمه علیهاالسلام است پیچیده در شامگاهان بقیع!

اندوه‌واره گلدسته‌هایت، آسمان را به گریستن فرامی‌خواند و آیینه‌ها، آرام آرام، دل به سرشک زائران می‌سپارند.

آه از این ماتمی‌که بر جان «حرم» نشسته؛

گلدسته‌های حرم، آسمان هفتم را خط می‌زنند.

قدم می‌کشند آرام آرام از سیاهی خاک تا سپیدی افلاک

کبوتران، بال می‌گیرند در آسمانی مچاله و پرواز در حوالی سکوت و سیاهی را تجربه می‌کنند.

بوی اتفاق می‌آید؛ آن قدر تلخ که مشام تاریخ را پر می‌کند از ناکامی.

بانو! از کدام مسیر آمده‌ای که از رد گام‌هایت، تمام سنگریزه‌ها جوانه زده‌اند؟

ستاره‌ها بر مدار چشم‌هایت می‌چرخند، پیشانیت بهانه خورشید برای طلوع است.

با بال‌های گسترده عرشی‌ات عبور می‌کنی از مرز مکان و زمان.

ملائک به دست بوسی‌ات مباهات می‌کنند.

در کنار چشمه ماه، نفس تازه می‌کنی؛ آسمانی فراتر می‌خواهی برای پرواز

و این سوتر، گلدسته‌های حرمت سیاه پوشیده‌اند و نفس می‌زنند در فضای ملتهب از دست دادنت و خورشید مچاله می‌شود در انبوه تیرگی آسمان.

بانو! نیستی و چشم‌هایم، به آسمان، خشکیده‌اند.

دیواری می‌خواهم تا سر بر آن بگذارم و انبوه اندوهم را زار زار بگریم.

دریچهای می‌خواهم تا از هوای راکد پیرامونم بال بگیرم به سوی کرامت آبی‌ات.

دست‌هایم عزادارند و واژه‌هایی سیاه بر کاغذ می‌بارند.

پشت پلک‌هایم باران گرفته است. با تمام استخوان‌هایم یخ بستهام.

دردی این چنین جانکاه، دهانی باقی نیست تا فریاد بزنم، غمی‌عظیم در تنم ریشه دوانده است در هنگامه تلخ وداع با بانوی آسمان‌ها.

دستمانم را بلند می‌کنم؛ تا کبوتران بر شاخه‌های خشک دستانم بنشیند.

حرم، روبرویم گستردهتر می‌شود، قد می‌کشد تا آسمان، اندوهی عمیق در ارکان خاک می‌پیچد، نبودنت را با کدام حنجره داغدار به مویه بنشینم؟

صدای ضجه آسمان‌ها را می‌شنوم، کرانه بیدریغت پیدا نیست، آسمان دلم سخت بارانی ست.

سر در گریبان تمام اندوه جهان، در چشم‌هایم قطره قطره باران می‌شود، بوی غروب، تمام این فرودست را فراگرفته است.

تو نیستی، اما گلدسته‌های حرمت بوی بهار می‌دهند و چون ستون‌های استوار، خاک را به افلاک پیوند دادهاند.

تو نیستی و غمی‌ سنگین بر شانه‌های خاک حس می‌شود، تمام وجودم نوحه می‌خوانند.

تو را به خاطر کدامین غربت بگریم بانو؛ به خاطر غربت کاظمین، یا توس، مدینه یا بقیع؟

بی یادت مباد، لحظهای از عبادتم! ای ستاره غروب کرده در خاک پاک قم!


نوشته شده در شنبه 90/12/13ساعت 9:1 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak